کانون شعر و ادب معماران
معرفی یک نویسنده و شاعر توانا ک شاید کمتر شعرهایش را خوانده باشیم.
ابتدای کتابشان اینگونه می نویسند:
درباره ی خودم:
من رسول یونان هستم، پسر محمد. در سال 1348 در دهکده ای دور کنار دریاچه ی چی چست به دنیا آمدم . وقتی هجده ساله شدم از آنجا گریختم. اکنون ساکن تهران هستم و باید اضافه کنم که به طور کاملا شانسی از اینجا سردرآوردم یعنی اگر تنها اتوبوس دهکده به شهر دیگری به جای شهر تهران می رفت حتما الان آنجا بودم. در آینده به کجا خواهم رفت نمی دانم. دلم بگیرد شعر می نویسم، نگیرد داستان!... نمایشنامه هم می نویسم. در کارنامه ام ترجمه هم به چشم می خورد. تا یادم نرفته بگویم به زبان ترکی و فارسی می نویسم. بعضی کارهایم به بعضی زبان ها هم ترجمه شده است. بعضی از ترانه هایم را بعضی خواننده ها خوانده اند! برخی از کتابهای چاپ شده ام عبارتند از:
روز بخیر محبوب من، کنسرت در جهنم، کلبه ای در مزرعه برفی، من یک پسر بد بودم، فرشته ها، قصه کوچک عشق، گندمزار دور، سنجابی بر لبه ماه، تخم مرغی برای پیشانی مرد شماره 3، یک بعد از ظهر ابدی، جاماکا، خیلی نگرانیم شما لیلا را ندیدید!، احمق! ما مرده ایم!، پکی از سیگار، پایین آوردن پیانو از پله های یک هتل یخی، و ...
ترجمه ها: روزهای چوبی، بنرجی چرا خودکشی کرد، بوی خوش تو، تلگرافی که شبانه رسید
خانواده ام از اینکه به سمت نوشتن و این جور چیزها آمدم دل خوشی از من ندارند. پدرم دوست داشت من پاسبان باشم. به گمانم هیبت رئیس پاسگاه دهکده او را گرفته بود، از اینکه نتوانستم او را به آرزویش برسانم کمی متاسفم . شعر را فرار از مدرسه تعریف می کنم، ممکن است این تعریف، تعریف کاملی نباشد اما تعریف ناقصی هم نیست. من فکر نمی کنم که شعر محصول عقل باشد چرا که عقل بیشتر طرف ثروت را می گیرد تا علم. شعر چیزی شبیه عشق است، شاید هم خود عشق، وگرنه اینقدر با جنون و شوریدگی درنمی آمیخت. دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد."آن مرد دروغ می گفت اینجا بلدرچین نیست" حاوی نمایشنامه های ترکی رسول یونان است که سیما حسینیان آن ها را به فارسی ترجمه کرده است"
مجموعه ای از شعرهای ترکی رسول یونان منتشر شد
رسول یونان از انتشار مجموعهی شعرهای ترکیاش با نام «آتلار و باشقا ایشیقلار» خبر داد.
این شاعر در گفتوگو با خبرنگار ادبیات و نشر خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، دربارهی مجموعهی «آتلار و باشقا ایشیقلار» گفت: ترجمهی فارسی اسم این مجموعه «اسبها و روشنیهای دیگر» است. این کتاب دربردارندهی شعرهای ترکی من است که در پنج فصل گردآوری شده است.
او افزود: ترجمهی عنوان فصلهای این مجموعه، «روزهایی که منتظر تلفن تو بودم»، «آن ستاره یک پرتغال تلخ بود»، «درشکهای از ماه آمد»، «پسری که در بارانها میرود» و «بارانهای توت» است که فصل آخر یعنی «بارانهای توت» دربردارندهی ترانههای ترکی من است.
یونان گفت: شعرهای این مجموعه، شعرهای دو سه سال اخیر من است که دربارهی زندگی، عشق، مرگ و طبیعت نوشته شده است.
یکی از شعرهای او:
به دور می رفتم
به جستجوی راز جهان
که دودکش خانه ات را دیدم
نزدیک که شدم
دریافتم
آنچه به دنبالش بودم تویی
زنی در سرزمینی برفی
با گیسوانی بافته و
آوازهایی که
خواب خرسها را پر از کندوهای عسل می کرد
اینجا فرود آمدم
و برای بخاری ات هیزم جمع کردم.
-سعیده-
============================
-بخواب!
آرامش را به چشمانت بسپار
-نمی دتوانم
-سعی کن به رویاهای قشنگ فکر کن،....به ماه
-ماه تویی
-مادر را ببوس و بگو دعا کند.
مادر را بوسیدم و گفتم عزیزی گفته با خدا درد و دل کن !
مادر گفت او را در خواب دیدم
قشنگ بود
گفتم مثل ماه
مادر گفت به رضای دلش روزگار خواهد چرخید،حتم دارم
گفتم همون که ماه من است؟
مادر گفت همون که دل به تو سپرده است
و دریاست
در خواب آتشی بود و دریایی و دلی خیس از عطر نگاه چون ماه او!
-سعیده-
شب های آبی
"اثر جوان دیدیون"
جوان دیدیون اینبار تفکراتش درسراسر زندگی را دستمایه ی کتابی قرار داد که به سرعت پرفروش شد.(شب های آبی) که اول نوامر ۲۰۱۱ توسط انتشارات ناپف به بازار آمد،تفکرات،ترس،شک و تردید نویسنده در دوران جوانی،ازدواج،تربیت فرزند و....را به تصویر میکشد. با خواندن آن گاهی حس میکنیم زندگی و مشکلات او چقدر شبیه خودمان است.
-سعیده-
***************
سلام!من یکی از دانشجویان ورودی معماری امسال دانشگاه ارومیه هستم می خواستم نمای دانشگاه رو در در آغاز دوره مون به تصویر بکشم.......
از روز ثبت نام شروع می کنم که با گذشتن از 8 خان رستم!!!!!!بلاخره موفق شدیم که اسم خودمون رو وارد لیست سیاه دانشجویان این دانشگاه بکنیم....
روز اول دانشگاه:از ساعت 8 صبح تا 12 ریاضی داشتیم...4 ساعت!!!که استاد محترم درست و حسابی روی اعصابمون پیاده روی کردند....از سفرهای خارجی شون گرفته تا خاطرات شخصی و همکاران محترم....
به هر حال 4 ساعت تخت خوابیدیم....حرفای جناب استاد هم به عنوان رویا های صادقانه به صورت صوتی در حال پخش بود!!!!!!!ناهار هم که نخوردیم .صف ژتون خیلی طوووووولانی بود بماند که ا آخر هفته توی صف های گوناگون می ایستادیم و دریغ از اینکه به اول صف برسیم...همیشه ناکام می موندیم من به شخصه 2 هفته قید غذا رو زدم....
ظهر روز اول که به چه افت روحیه ای دچار شدیم(درس بیان)طوری که بعده کلاس همه مثل لشکر شکست خورده ار کلاس بیرون اومدیم..واقعا درس های روز اول درس هایی به جا بودند برای خوش آمد گویی ما دانشجویان عزیز!!!
اما روز اول گذشت و روزهای دگر هم..........و تازه مشکلات ما شروع شد...یکی از مشکلات اینکه ما توی آتلیه هامون میز و صندلی کم داریم 20 تا صندلی برا 60 نفر!!!!!!!!!!!سر جا گرفتن مسابقه است....قابل ذکره که وسایل دانشکده مون ز استانداردهای محلی هم برخوردار نیست چه برسد به ملی و جهانی..
به قول دوست عزیزی ما تو دانشگاه 2 یا 3 واحد درس "چگونه برای خود صندلی پیدا کنیم ؟"تو دانشگاه پاس می کنیم...حالا این جای خوبه داستانه..به ما از هفته سوم اون آتلیه رو هم ندادن..و بی کلاس شدیم!!!!!!!!!!
تا هوا بارونی نبود چمن ها صندلی کلاسمون و ساختمون دانشکده طرحهایی که باید می کشیدیم...اما بعده اون پناه بردیم به کلاس هایی بسیار کوچک و جادار که واقعا مناسب حال ما 60 نفر بودند...
از بعضی کلاس ها چشم پوشی می کنم که فقط به صرف خواب می رفتیم سر کلاس من به شخصه تو یکی از کلاسای صبحمون رسما خوابیدم و اگه دوستم آخر کلاس بیدارم نمی کرد داشتم خواب فارغ تحصیلی مون رو میدیم!!!!!!!!!!!!اما کلاس مصالحمون کلاسی بود بسی جالب مخصوصا این آخرای ترم که کارمون به بیل و کلنگ . فرغون و درست کردن دیوار کشیده بود و زیر سایه این درسمون 2 واحد هم کارگری یاد گرفتیم که اگه بعده فارغ تحصیلی اگه برای مدرکمون تره هم خورد نکردن یه کار عملی بلد باشیم تا ........بماند.........
از نمراتمون هم نمی گم فقط اینکه نمره ناپلئونی پیش نمره های ما واقعا نمره عالی محسوب میشه..
اما غذاهامون:کوبیده هامون که معروفا به لاستیک کباب شده اما اصطلاح سال بالایی ها من باب کوبیده ها حالب تره:کمربند رستم!!!!
شما هر وقت اومدین تو حیاط دانشگاهمون و دیدین چمن ها رو زدن مطمئن باشین بی شک اون روذ شنبه هست و غذا هم قورمه سبزی داریم................
اما سرویس های رفت وآمد:جالبترین و پرخنده ترین قسمت روز وقتی هست که داریم سوار اتوبوس ها میشیم...
معمولا آخرین افرادیم که سوار میشیم و سعی میکنیم چند لحظه ای مشکلات و سختی های دانشجویی مون رو از یاد ببریم و خودمون رو با دیدن این صحنه ها دل خوش کنیم.......کلا اگه قرار بر طنز پردازی باشه هر روز و هر ساعت و هر ثانیه ما طنز هستش......
اما یه سوال :واقعا با این وفور امکانات و.... لازم بود دانشگاه ارومیه 60 نفر !!!!!! برای معماری پذیرش داشته باشن؟شاید ...........................این نیز بگذرد ..مثل همه گذشتنی هایی که ازشون گذشتیم................
به امید آینده ای روشن ...........به امید روزای سراسر خوشی..........به امید رسیدن به سعادت و خوشبختی که یه حس درونیه...........
اما یه دعا:خدایاااااااااااااااا تو هیچ درسی این ترم نیوفتیم از ترمای بعد بچه درس خون میشیم و می خونیم فقط این ترم به خوبی تموم شه!!!!!!!!!!!!!!!!(دروغ محض)
«در پناه حق»
"اثر ندا عباسی"
*************************
"تک و تنها تو بمان گوشه ی این قلب حقیرم"
آخرین حرف دلم بود که پر زد
آرام گفتم تو بمان
بی تو تپیدن،نپذیرم،نپذیرم
لحظه ای چند نظر کرد
برگی از شاخه فرو ریخت
دل من هم به تمنای وصال تو بلرزید
تو که رفتی بشکست شیشه ی این قلب حقیرم
بی تو من تا به ابد در دل اندوه اسیرم
قلب طوفان زده ام از وسط نغمه ی اشعار گذر کرد
من از آن اول دفتر شعر سهراب نوشتم
مثل سهراب نوشتم:"تا شقایق هست زندگی باید کرد"
من هستم،زندگی هست،شقایق نیست،چی باید کرد؟
"گاهی اندازه ی یک ابر دلم میگیرد"
چه توانی دل این عاشق رنجور بسوزی؟
جامه ی زندگی من به گسستن تو بدوزی
سپری شد به غمت یک شب دیگر چو تبر هم
باز اما نپذیری تو ز شعر من اثر هم
تک و تنها به چه امید به خاکت بنشستم؟
-سعیده-
********************************
وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی.. .
وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند...
وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه هاي مرده ات رو خاك كني براشون مراسم روضه خوني بگيري و برای پرپر شدن گلت گريه كني. .. وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای. ..!
وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...
دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی. ..
وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...
وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...فردای اون روز تو رو به خاک میدهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود "
****Errin****
*************************************************************
اشکهایم دانه دانه، گریه هایم بی بهانه
باز با تکرار او می آید و میبینمش از خواب جستم
از در خانه گذشتم
تا به آنجا که توانم دل از این خانه گسستم
بر لب جوی نشستم
قطره ای اشک درخشید ز چشمان سیاهم
یادم آورد ندیدی نگاهم،ندادی پناهم
باز باران با ترانه،بی ترانه....
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به آن قطره باران،
به آن چشمه ی لغزان،به آن قلب پریشان
چو از آن کوچه گذشتی دگر آن پنجره بستی
راه امید به این خانه ببستی
من ندانم به کدامین سر این راه بگیرم سراغت که بیایی
که بدانی بی تو هیچم
بی تو افزون شود اندوه درونم
صید افتاده به خونم
بی تو کس زین دل من می نتواند بشنیدن به تپیدن از سر شوق
باز باران با ترانه.........
تپش قلب مرا می نتواند بکند زنده در این شهر
نتوانم بشنیدن نغمه ی گل صوت بلبل بی وجودت
من و یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم، بی تو من زنده نمانم.
-سعیده-
***************************************
کفش هایم کو؟
چمدانم،سربندم
من چمدانم را از ماه ها قبل بسته ام
مادرم میپرسد به کجا میروی ناکجا آباد را بهانه میکنم
راستی که چقدر فاصله است بین شهر من تا ناکجا آباد
عزیزم شهر من تاریک شده
ولی شهر تو از تلالو قلب شهروندانش میدرخشد
مردم اینجا پول میگیرند،پول میدهند،پول میخرند!
اینجا همه چیز با پول قیاس میشود
عزیز من نیستی که ببینی اینجا با پول عشق را هم میخرند
امروز حرکت کردم
همه گفتند پول ببر تا گرسنه نمانی،اعتنا نکردم...
آنجا که تو هستی همه چیز را با عشق میخرند با نور
امروز هفتمین روز مسافرتم است
راستی هنوز آدرس شهرت را پیدا نکردم
فردا باید به ماه سفر کنم،شاید آنجا باشی شاهزاده کوچولوی من.-پرنیان-
***********************************
باز تنها شده ام،دل من باز گرفت
دل من خسته از این شهر سیاه چه بسا خسته تر از پیچک ها
ولی آدم ها سوارند بر این سرو بلند،عمرشان میگذرد
بی توجه به گذر کردن عمر ماه را میبینند
که چه دور از آنهاست و چه نزدیک به عشق
دل من باز گرفت....
دل من در طلب انسانیست که نماینده ی پیچک باشد
بنمایاند راه،راهی که سرآغاز حقیقت باشد
در خواب میدیدم آسمان هم آبیست
گل آفتاب پرست شکر خدا میگوید
در همان حال و هوا پنجره ها بسته شدند
چشمانم باز است
باز تنها شده ام ،باز خوابی دیدم
آسمان اینجا ابری و تاریک است
عاشقان در طلب زندگیند
کمرش باز شکست گل آفتاب گردان او هم خسته شده از دروغ انسان
چشمه ی چشمانش در افق میجوشد، در تمنای سراب
راه را میبینم ولی افسوس ندارد پایان
چه سکوت سردیست
برگ ها میریزند و درختان که ندارند پناه
آسمان غمگین است
تا بلندای سر بام نفس خواهم زد
سرخی چشمم را به افق میدوزم
آری میبینم صداقت را من
در پس این ابرها پنهان است
او هم تنها شده است
و همین قصه ی تنهایی یک انسان است...........
-سعیده-
*********************************
"هر هفته معرفی یک رمان و یک نویسنده":
-----------------
هفته اول،نویسنده ی اول
"غرور و تعصب" اثر جین آستین
توضیحات:
غرور و تعصب (۱۷۹۶)، نام رمان بسیار مشهوری از نویسندهٔ انگلیسی، جین آستن است. این کتاب،دومین داستان جین آستن است. او این رمان را در سال ۱۷۹۶، در حالی که تنها ۲۱ سال داشت, نوشت، اما چاپ آن تا سال ۱۸۱۳ به طول کشید. اکثر منتقدین غرور و تعصب را بهترین اثر جین آستن میدانند و خود او آن را «بچهٔ دل بند خود» مینامد. با این حال، این کتاب، که ابتدا با نام «تأثرات اولیه» نوشته شده بود، تا مدتها توسط ناشرها رد میشد .این اثر حدود سال 1812 بازنویسی شد و در سال 1813 با نام غرور و تعصب به چاپ رسید.
قسمتی از این داستان زیبا:
خانم بنت نگران است و می خواهد که پنج دخترش ازدواج های موفقی داشته باشند. هنگامی که مرد جوان مجرد و ثروتمندی، به نام چارلز بینگلی، به ندرفیلد وارد می شود، خانم بنت به همسرش اصرار می کند تا به ملاقات بینگلی برود و ترتیب آشنایی شان را بدهد و ...ترتیب منتشر شدن کتابهای جین استن با ترتیب تهیهٔ نسحهٔ اولیه (نسخهٔ دستی) توسط نویسنده مطابقت ندارد. (نکته: در این فهرست اشاره به سال, سالی است که نویسنده در کوشش تهیهٔ نسخهٔ اولیه داستان خود بودهاست.)
- غرور و تعصب (۱۷۹۶)
- حس و احساس (چند ماه پس از تجدید نظر در نسخهٔ نهایی کتاب غرور و تعصب)
- کلیسای نورث انگر (۱۷۹۸)
- منسفیلد پارک (۱۸۱۳)
- اما (۱۸۱۴)
- ترغیب (۱۸۱۵)
(بچه ها من خودم هم کتاب رو خوندم هم فیلمش رو دیدم فوق العاده است،پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش)
********************************
حمید مصدق فروغ فرخزاد
تو به من خندیدی من به تو خندیدم
و نمیدانستی چون که میدانستم
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه تو به چی دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم سیب را دزدیدی
باغبان از پس من تند دوید پدرم از پی تو تند دوید
سیب را دست تو دید تو نمیدانستی باغبان باغچه ی همسایه
غضب آلود به من کرد نگاه پدر پیر من است
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک من به تو خندیدم
وتو رفتی و هنوز.... تا که با خنده ی خود
سالها هست که در گوش من آرام آرام پاسخ عشق تورا خالصانه بدهم
خش خش گام تو تکرار کنان بغض چشمان تو لیک
میدهد آزارم لرزه انداخت به دستان من و
و من اندیشه کنان غرق این پندارم سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟ دل من گفت برو
چون نمیخواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تورا
و من رفتم و سالهاست هنوز
که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه میشد اگر
باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت؟
-------------------------------------------------------------------