...
یکی از این آدما یه شب دعاش میگیره....
یکی از همین شبایی که شب تقدیره...
یه دل شکسته یک گوشه ی این شهر صداش...
میرسه تا آسمون آه چه دامن گیره....
این همه دستایی که منتظر بارونه...
یکی اون بالا نشسته که خودش میدونه...
میدونه کاریه که فقط خودش می تونه...
دستای خالی رو خالی برنمی گردونه...

+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 17:41 توسط سینا اسماعیلی
|
دانشجویان معماری 90