گاهی اندازه ی یک ابر دلم می گیرد...
اما دیگر کدام خیابان؟...
یاد دارم کوچکتر که بودم تمام دنیایم اسباب بازی هایم بودند،دلم برای عروسکم می سوخت وقتی نمی توانست مثل من هر روز لباسش را عوض کند،بغض می کردم برای آن فنجان و نعلبکی کوچک که می شکستند،تمام دنیا برایم اندازه ی یک قوطی کبریت میشد وقتی بازی های کودکانه ام را می باختم...بغض می شدم برای خودم،برای عروسک تنهایم و برای تنهاییم.
گذشت،گذشت،گذشت....حالا تمام آن بازی ها برایم خاطره شده اند.خنده ام می گیرد،بله هنوز هم دوستشان دارم.اما حالا اوضاع عوض شده،دنیای من هم عوض شده،دنیای همه ی بچه های دیروز عوض شده.
تا دیروز ایران پر بود از شقایق،یک دنیا شقایق کوچک که دلواپسی شان لباس عروسک هایشان بود.اما حالا که من و تو دلواپس ریز و درشت زندگیمان هستیم، باغی از شقایق های کوچک پژمرده شدند و داغ گلبرگ های سرخشان بر قلب من و تو سنگینی می کند.بغض می شوم زجه های مادری را که شقایق کوچکش را در آغوش می فشرد،بغض می شوم غرور شکسته ی پدری را که تمام شقایق هایش زیر آوار به خواب رفته اند و بغض می شوم دستهای ظریف آن کودکی را که با چشمانی خیس و قلبی شکسته بدن بی جان مادرش را از تحمل سنگینی خروارها خاک نجات می دهد....
و امروز دیگر دلواپس لباس عروسکم نیستم،لباسش مال تو،خود عروسک هم مال تو،آرامش من هم مال تو،همه چیز مال تو شقایق کوچک تو فقط بخند،من تمام هم دردی ام را به پایت می ریزم.
همه ی ما شنیده ایم:تا شقایق هست زندگی باید کرد.
حالا من هستم،تو هستی،زندگی هست،شقایق نیست،چه باید کرد؟
(تمام هم دردی قلب های کوچک بچه های معماری ارومیه فدای یک لبخند دوباره ی تو،هم وطن آذری)
-سعیده-